۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه

- اول از همه که نی نی جان ما حالش خوبه و بزنم به تخته یکمی عاقلتر شده و دیگه اذیت نمی کنه. فقط مشغول آفتاب بالانس زدن توی دل منه و هر چند لحظه یکبار می خوره به در و دیوار شکم من. وای به حالم اگه وقتی بدنیا می آد هم همینقدر شیطون باشه. (شنیدم باباش از اون بچه ها ... بوده ، بیچاره من)

- دیروز یکی از دوستای دوران دانشگاه رو بعد از شش سال پبدا کردم اونم اتفاقی توی فیس بوک. وای که چقدر خوشحال شدم. رفته آلمان و خواهر دوقلوش هم آمریکاست. کلی ذوق کردم از دیدنش. امبدوارم که همیشه و هرجا هست موفق باشه. اما یه سوال توی ذهنم بوجود اومد. نصف دوستا و بچه های دانشگاه ما از ایران رفتن. پس کی توی ایران مونده؟ و واقعا چرا؟

- چند روزیه که در کمال تعجب دبی داره چنان بارونی میاد که نگو. منم که عاشق بارون ، کلی کیف می کنم. واقعا هوای ملسیه. فقط امیدوارم با این هوا پروازمون به ایران کنسل نشه. البته اصولا با این مقدار بارندگی نباید همچین اتفاقی بیافته ولی پرواز آسمانه دیگه. هر چیزی ممکنه.

۱۳۸۸ فروردین ۹, یکشنبه

نظر کارشناسانه

چرا بعضی از ما دوست داریم با همه چیز مخالفت کنیم بدون اینکه واقعا در موردش اطلاعات دقیق یا حداقل سر رشته ای داشته باشیم؟ چرا فکر می کنیم که خودمون همه چیز رو بهتر از بقیه می دونیم؟ واقعا تا حالا چند بار این طرز فکر باعث شده بی اطلاع بمونیم و ضرر کنیم؟ یا نه حتی حاضر نیستیم قبول کنیم که ضرر کردیم...
یه داستان واقعی بین دو تا خانم که هر دو منتظر ورود اولین بچشون هستند:
اولی- ...آره تربیت بچه خیلی کار سختیه. مخصوصا بچه اول که آدم هیچ تجربه ای نداره...
دومی- راست میگی. به نطر من آدم باید از نظر یه آدم کارشناس استفاده کنه. حداقل یکی که توی این زمینه مطالعه کرده و از ما خیلی بیشتر می دونه.
اولی- ...(سکوت)
دومی- من آقای دکتر... رو قبول دارم. به حرفاش گوش دادم و و از تجربیات و موفقیتاش خبر دارم. واسه همین یکسری از سی دی هاش که مختص تربیت بچه هست رو گرفتم و می خوام قبل از بدنیا اومدن بچه کامل گوش بدم...
شوهر اولی- حالا این دکتر ... کی هست؟ ... آها فکر کنم یکی دوبار توی تلویزیون دیدمش... اما خیلی می زنه تو ذوق مردم. این دیگه چه مدل روانشناسیه...
دومی- من که تخصصی ندارم اما شاید لازمه با بعضی مریض ها اینجوری حرف زد... بگذریم

چند روز بعد
شوهر اولی (بدون مقدمه)- راستی شب عید آقای دکتر... شما رو هم دعوت کرده بودن. خانم مجری ازش تعریف کرد اونم نه گذاشت و نه برداشت گفت: آره درسته.
اولی- واااا چه از خود راضی. خیلی آدم بیخودیه . خیلی از خودش منشکره.
دومی- ...(سکوت چون حرف زدن فایده ای نداره)
شوهر اولی (بعد از چند دقیقه و با حالت تمسخر)- آقای دکتر ... گفته پدر بچه باید فلان کار (مسخره) بکنه.
دومی-...(سکوت)
شوهر اولی (بعد از چند دقیقه و بازبا حالت تمسخر)- آقای دکتر ... گفته پدر بچه باید بهمان کارو (مسخره) بکنه.

خب نظر شما چیه؟ به نظر شما اون خانم اولی کار بدی کرد و یا حرف بدی زد که نظرش رو در مورد یه دکتر گفت؟ یعنی قصدش فخرفروشی بود؟ یعنی خواسته بود بگه من بهتر می دونم؟
من نمی گم که همه باید یک نظرو داشته باشند و مثلا از آقای دکتر... خوششون بیاد اما وقتی هیچ شناختی در مورد یه موضوع نداریم لازمه نظر بدیم؟ اصلا اینکه یک نفر آدم از خود راضی هست دلیله منطقی برای بد بودن اون آدمه؟ مثلا شاید خانم یه آدم بسیار بداخلاق باشه این یعنی لزوما خواننده خوبی هم نیست؟ واقعا معیار ما برای تشخیص شخصیت اجتماعی ، کاری و ... چیه؟ شما بگین...

دارم میرم به ایران

- خوب بعد از اینکه قلبم ده بار اومد تو دهنم و برگشت، هفته پیش با زجر فراوان * به رییس مهربان اعلام کردم که هفته آینده برای گرفتن پاره ای از مدارک جهت ارسال به اداره مهاجرت باید به ایران برم که البته ایشون اول چک و جونه زد که نمی شه حالا توی همین تعطیلات بری (آخه ما با ایران کار می کنیم و توی این مدت کار کمه) یا نمیشه دو روزه بری و برگردی. آخه رییس جان مهربان ایران همون بصورت عادیش ادارات تعطیله دیگه چه برسه به ایام عید بعد هم دو روزه؟ آخه دوست عزیز اونجا ایران است و برای انجام هر کار معمولی کلی علافی. تازه من می ترسم توی همین یک هفته هم کارام جمع و جور نشه.
اما به هر حال موافقت کرد و من دوم آوریل عازم ایرانم و طبق معمول اولین چیزی که براش نقشه می کشم خوراکی های که باید بخورم. اوووووووومممممممممممم به به
*(توضیح اینکه رییس بنده در کنار محسنات فراروان یک عیب داره: اگه کارمندش بخواد بره مرخصی عزا می گیره)

۱۳۸۸ فروردین ۳, دوشنبه

من به راه راست هدایت نمیشم، لطفا زحمت نکشید

بابا جون من به راست هدایت نمیشم. اصلا من ذاتا عاشق راههای کج هستم. ممکنه؟
قصه اینه: من الان دو ساله که دارم توی این شرکت کار می کنم. البته قبلش بگم که همکارای ایرانیم آدمهای خوش قلب و مهربونی هستند. اما متاسفانه یا خوشبختانه بسیار پایبند به دین مبین اسلام. البته هر کس آزاده به هر چی می خواد معتقد باشه همونطور که ما توی همین شرکت همکارهای هندی داریم که فکر کنم یک میلیون خدا رو می پرستند. اما...
اما مشکل اینجاست که این همکارهای بشدت مسلمان ما بسیار کاسه داغتر از آش تشریف دارند. اوایل که من تازه اومده بودم ، وقتی دیدن نماز نمی خونم فقط و فقط یک هفته تونستن دندون سر جیگر بذارن و چیزی نگن. اما بعد از یک هفته ، هر روز و هر روز در پنج نوبت از من علت رو می پرسیدن و من با لبخند سعی می کردم به خاطر احترام به عقایدشون دلیل اصلی رو نگم و با شوخی قضیه رو تموم می کردم. اما این مساله تموم شدنی نبود. خلاصه اینکه یک روز دیگه قاطی کردم و گفتم بابا مگه من از شما می پرسم واسه چی نماز می خونید؟ اگه میشه من به اسلام اعتقادی ندارم... وای وای چشمها بود که گرد شد و از حدقه دراومد. و سرها بود که به علامت تاسف تکون داده شد و در نهایت با ناراحتی از کافر شدن من دست از سرم برداشتن. البته همه به جز یک نفرشون که عین این دو سال ، مانند پیامبری با صبر و اراده سعی در هدایت من داره. اگه بخوام از دلایل و برهاناش برای بر حق بودن اسلام بگم ، میشه تکرار همون شعرهایی که در تمام طول مدرسه توی گوشمون خوندن. فقط برای حسن ختام آخرین مکالمه ای که با ایشون داشتم رو به عرض می رسونم.
...بعد از تکرار حرفهای همیشگی همکار فرمودند:
- من واقعا برای تو متاسفم که اینطور در مسیر غلط افتادی
اینجانب که دیگه رودربایستی رو کنار گذاشتم:
-من هم واسه تو متاسفم که هر چی از بچگی توی گوشت خوندن رو بدون فکر قبول کردی
همکار با ناراحتی:
- من دارم راه است رو میرم چون بدستور قرآن عمل میکنم.
- کی گفته همه دستورات قرآن درسته؟
- قرآن یک کتاب آسمانیه و از طرف خداست پس همه چیزش رو باید پذیرفت
- کی گفته از طرف خداست
- حضرت محمد که رسول و فرستاده خداست
- که گفته که محمد از طرف خدا اومده
-خودش
- عجب دلیل محکمی. پس من هم از طرف خدا اومدم. به من ایمان میاری
- استغرالله (از نوع غلیظ) . محمد معجزه داشت ، کتاب آسمانی داشت. همه اونهایی که باورش نکردن بعدها بهش ایمان آوردن. رفتار و منش اون پیامبر گونه بود ... همه اینها توی کتابهای معتبر تاریخی اومده
- خوب خلاف اون هم در بسیاری از کتابها اومده. تضادهای موحود در قرآن هم در بسیاری از کتابها اومده. چرا اونها رو قبول نمی کنی.
- هر کس که به محمد و قرآن شک کنه از دین خارج و کافره (با عصبانیت) به تو دیگه امیدی نیست.
آره همکار جان من هم که از اول دارم همینو می گم. به من امیدی نیست. بی زحمت جریان امید خود را از اینجانب قطع بفرمایید. متشکرم.

۱۳۸۸ فروردین ۲, یکشنبه

یکم دلداری

همین الان رییس گلم اومد و سال نو رو با روی بسیار خوش بهم تبریک گفت . این باعث شد که حالم بهتر بشه. و خدا رو بخاطر داشتم همچین رییسی خیلی شکر کنم. قبلا به خودش گفتم اما دوست دارم اینجا هم اینو بنویسم:
امیدوارم خدا بهش سلامتی و برکتی به بزرگی قلب مهربونش بده.
واقا گاهی یک لبخند و یا یک برخورد خوب چقدر می تونه دل آدمها رو شاد کنه. کاش همه این کم هزینه ترین کمک رو به دور و بریهامون می کردیم.

من خسته ام

توی این پست فقط می خوام غرغر کنم. اصلا هم حاضر نیستم به خاطر تمام چیزهایی خوبی که دارم شکر کنم. آخه من خستم. چهار ماهه که حالت تهوع دارم. نهایتا حالم با زور دارو پنج روز خوبه بعد دوباره روز از نو روزی از نو. حتی یک گرم وزن اضافه نکردم که هیچ وزنم کم هم شده. دکترم میگه این حالت ها نهایتا تا چهار ماه ادامه داره. اما من دارم ماه پنجم رو تموم می کنم. خستم. دلم میخواد می تونستم از کارم بیام بیرون. رییسم فوق العاده آدم خوبیه. اما آخه من خودم از اینکه توی این چند وقته چهار بار مرخصی استعلاجی گرفتم خجالت می کشم. واسه همین دفعه قبل که دکتر خواست واسم استراحت بنویسه ، قبول نکردم. اما احساس می کنم یه سرنگ بزرگ زدن بهم و همه انرژیم رو کشیدن. هر چی می خورم (گلاب به روتون...) . خدایا دلم میخواد استراحت کنم. دلم می خواد خونه بمونم و به هیچی فکر نکنم. فقط به فکر خودم و بچم باشم. اما نمیشه...
از غر زدن خیلی بدم میاد. همیشه سعی کردم با کوچکترین چیزی خوشحال باشم. اما دیدین گاهی وقتا آدم احساس می کنه که دیگه نمی کشه. کاش می شد این باری که روی شونمه زمین بذارم. بی فکر ،بی نگرانی... خدایا اگه قراره صدامو بشنوی الان وقتشه...

۱۳۸۸ فروردین ۱, شنبه

سال نو مبارک

سلام
سال نو همگی مبارک. البته با تاخیر، هر کاری می کردم نمی تونستم وارد وبلاگم بشم. امیدوارم یه سال پر از سلامت و خوشی برای همه باشه.

۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

بوی عیدی

ده روز دیگه عیده. باورم نمی شه. یک سال دیگه چقدر زود گذشت . یکدفعه هزار تا خاطره میاد تو ذهنم. یاد شعر فرهاد می افتم که چه بجا و زیبا گقته:
بوی عیدی بوی جوب ، بوی کاغذ رنگی
بوی تند ماهی دودی وسط سفره نو
بوی یاس جانماز ترمه مادربزرگ
با اینا زمستونو سر می کنم
با اینا خستگیمو در می کنم
شادی شکستن قلک پول
وحشت کم شدن سکه عیدی از شمردن زیاد
بوی اسکناس تا نخورده لای کتاب
با اینا زمستونو سر می کنم
با اینا خستگیمو در می کنم
فکر قاشق زدن یه دختر چادر سیاه
شوق یک خیز بلند از روی بوته های نور
برق کفش جفت شده تو گنجه ها
با اینا زمستونو سر می کنم
با اینا خستگیمو در می کنم
عشق یک ستاره ساختن با دولک
ترس ناتموم گذاشتن جریمه های عید مدرسه
بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب
با اینا زمستونو سر می کنم
با اینا خستگیمو در می کنم
بوی باغچه بوی حوض عطر خوب نسرین
شب جمعه پی کابوس توی کوچه گم شدن
توی یه جوب لاجوردی هوس یه آبتنی
با اینا زمستونو سر می کنم
با اینا خستگیمو در می کنم

نوروز همه پیشاپیش مبارک

اندر احوالات نوزاد گرامی

همونطور که قرار بود روز شنبه برای پرده برداری از جنسیت جناب بچه به همراه پدر گرامی رفتیم دکتر. با شوق و ذوق بسیار زیاد به مانیتور سونوگرافی زل زده بودیم و گوشمون پیش دکتر بود که جنس ایشون رو اعلام کنه...دکتر بیچاره هیچ اون گوشت کوبو روی شکم ما چرخوند اما مگه این بچه چش سفبد محل گذاشت. از همون اول باسن مبارکو پایین و سرو بالا نگه داشته بود و هر کاری دکتره کرد اصلا تکون نخورد که نخورد. چنان محترم و متین سر جاش نشسته بود ... خلاصه والدین گرامی خیلی ضایع شدن و دست از پا درازتر از مطب بیرون اومدن. البته دکتره برای دلخوشی ما یه حدسایی زد اما گفت که اصلا مطمئن نیست: احتمال دختر بودنش بیشتره. اما این که نشد جواب.
اما فسقلی خودش ضرر کرد. چون قول داده یودیم اگر جنسیتش معلوم بشه بریم براش چند دست لباس خوشگل بخریم. اما حالا دیگه نمی خریم. تازه باباش هم گفته تا بمون نگه چیه ، باهاش قهره. حالا دبگه خودش می دونه.

۱۳۸۷ اسفند ۱۹, دوشنبه

کرگدن؟

فکر کنم اولین فکری که بعد از شنیدن اسم کرگدن به ذهن می رسه پوست کلفتی باشه که در اون صورت یک نسبتی بین من و جناب کرگدن وجود داره. قصه اینه که توی این سه ماهه آخر حاملگی هر روز پوست اینجانب کنده شده از شدت ضعف و (گلاب به روتون) تهوع. در حدی که واقعا گاهی روزا به گریه افتادم و به خودم قول دادم که اگه اوضاع مالی یه کوچولو بهتر بشه دیگه به هیچ عنوان نمی رم سر کار. بخصوص اینکه دکتر هم بهم گفته بدلیل کاهش وزن و اخیرا آهن خون بهتره استراحت کنم...
آما...
اما امروز (که نمی دونم به خاطر قرص ضد تهوع بود یا بچه جان رخصت دادن) حالم خوبه و تونستم با موفقیت مقادیری غذا و تنقلات بخورم ، پوست کنده شده در عرض سه ماه، به سرعت در اومد و اون هم از نوع بسیار کلفت. و خوشحال و خندان و از اون مهمتر راضی، تصمیم به ادامه کار تا چهار ماه آینده گرفتم...
الان هم در کمال خوشحالی و رضایت باید این پست رو نصف و نیمه ول کنم و برم چون همسر عزیز اومده دنبالم.

۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه

از اینور و انور

خوب ته و توی قضیه امتحان آیلتس رو در آوردم. همه صاحب نظران متفق القول می گن که بهتره نتیجه امتحان جدید رو بفرستم و ریسک نکنم. ای خدا ... باشه اینم صبر...

هنوز هیچی صد درصد (نه به داره نه به باره) نشده ، هر روز صبح بغض می کنم و دلم برای عزیزام تنگ می شه. گاهی وقتا آرزو می کنم که مثل خیلی ها اینقدر به خانوادم وابسته نبودم . وقتی تصمیم گرفتیم بیام دبی همش به خودم می گفتم خوب هر وقت اراده کنن میان پیشم. البته میان اما شاید باورتون نشه حتی وقتی اینجان دلم پر می شه از غصه رفتنشون. وقتی به کانادا رفتن فکر می کنم سعی می کنم به خودم بقبولونم که آدم باید واسه پیشرفت یکم سختی رو تحمل کنه. اما دوری خیلی سخته. من عاشق پدر و مادرم هستم. مردم از بس غصه روزایی رو خوردم که بدون حضور اونا میاد و میره. برادرام و دو تا برادرزاده عزیزتر از جونم. خانواده شوهرم که اینقدر مهربونن. کاش می شد هر چی زودتر همه دور هم جمع باشیم.

اما باید مصمم باشم (یعنی مثل همیشه سمج). یکم مثبت اندیشی و اراده لازمه. به امید خدا همه بزودی دور هم جمع میشیم. من مطمئنم. این خط / این هم نشون ೮ ೪

دیگه چه خبر؟ آها نی نی سیبی ما که این هفته داره می شه اندازه آواکادو هم حالش فکر کنم خوبه و هنوز کماکان به بدجنسی ادامه میده و حال من مظلوم رو بد می کنه. شنبه آینده نوبت دکتر دارم که احتمالا معلوم میشه پسره با دختر. یعنی به نفع خودشه که معلوم بشه وگرنه می رم و هر رنگ لباس که دلم خواد براش می خرم . کاری هم ندارم دخترونست یا پسرونه.