۱۳۸۸ فروردین ۲, یکشنبه

من خسته ام

توی این پست فقط می خوام غرغر کنم. اصلا هم حاضر نیستم به خاطر تمام چیزهایی خوبی که دارم شکر کنم. آخه من خستم. چهار ماهه که حالت تهوع دارم. نهایتا حالم با زور دارو پنج روز خوبه بعد دوباره روز از نو روزی از نو. حتی یک گرم وزن اضافه نکردم که هیچ وزنم کم هم شده. دکترم میگه این حالت ها نهایتا تا چهار ماه ادامه داره. اما من دارم ماه پنجم رو تموم می کنم. خستم. دلم میخواد می تونستم از کارم بیام بیرون. رییسم فوق العاده آدم خوبیه. اما آخه من خودم از اینکه توی این چند وقته چهار بار مرخصی استعلاجی گرفتم خجالت می کشم. واسه همین دفعه قبل که دکتر خواست واسم استراحت بنویسه ، قبول نکردم. اما احساس می کنم یه سرنگ بزرگ زدن بهم و همه انرژیم رو کشیدن. هر چی می خورم (گلاب به روتون...) . خدایا دلم میخواد استراحت کنم. دلم می خواد خونه بمونم و به هیچی فکر نکنم. فقط به فکر خودم و بچم باشم. اما نمیشه...
از غر زدن خیلی بدم میاد. همیشه سعی کردم با کوچکترین چیزی خوشحال باشم. اما دیدین گاهی وقتا آدم احساس می کنه که دیگه نمی کشه. کاش می شد این باری که روی شونمه زمین بذارم. بی فکر ،بی نگرانی... خدایا اگه قراره صدامو بشنوی الان وقتشه...

هیچ نظری موجود نیست: