۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه

روزهای آخر کار

این روزها به شدت مشغولم. دوتایی داریم کلاسامون رو یکی یکی تموم می کنیم تا خیالمون از آموزشگاه راحت باشه. خونه رو فروختیم وسایل اتاق آرینا رو که دادیم به داداشم که داره نی نی دار میشه و بچه خوش شانس دختر هم هست. فقط اسباب بازیهای مورد علاقه آرینا رو می بریم و لباساشو. لبته 20 روز وقت داریم که خونه رو خالی کنیم. چیز زیادی رو قصد ندارم بفروشم. بیشتر وسیله ها رو دارم میدم اینو اون. البته چون همیشه فکر رفتن بودیم زیاد خورد و ریز نداریم. توی هفته آینده می خوایم بلیطا رو بخریم. البته اگه کل پولمون جمع و جور بشه. و بتونیم همشو به دلار تبدیل کنیم. نمی خوام منتظر هوای گرم بمونم. هیچکی تا حالا به محض ورود از سرما ی تورنتو نمرده. ما هم که بسیار پوست کلفتیم.
با مرجان عزیز در تماسم و دارم کلی اطلاعات ازش می گیرم. البته قبلا توی وبلاگهای مختلف درباره اونا خونده بودم. اما وقتی مرجان توضیح میده کاملا واضح متوجه میشم.
خیلی خوشحالم که میرم و امیدوارم این رفتن و اونجا بودم یه پایگاه برای خانواده و دوستای دیگه باشه که بتونن راحت تربیان. وقتی خودم رسیدم اونجا حتما از همه چی براتون میگم.
یه مسئله که یکم ناراحتم کرده اینه که با یه دوست قدیمی که الان 20 ساله کاناداست و خیلی هم موفقه، مشورت کردم و بشدت منو از قاطی شدن با ایرانیهای اونجا ترسوند. البته گفت رفت و آمد بکنین اما با احتیاط . اما آخه چرا ما باید اینجوری باشیم؟؟


بانو جان ممنون منو اد کردی
الان باید برم، فعلا

۷ نظر:

بانو گفت...

خواهش می‌کنم :)
فقط زودتر بلیط رو بگیرید، اوضاعش خیلی ناجور شده!

ویدا گفت...

بسلامتی برین و به دنبال رویاهاتون باشین . از زندگی لذت ببرین خوبه این روزهای آخر تینجا بودین که هیچوقت حسرت اینجا رو نخورین .

ویدا گفت...

سلام امیدوارم که بخوبی زندگی جدیدتون رو شروع کنین از ته دل براتون آرزوی موفقیت میکنم .

ویدا گفت...

خبر بده بدونیم در چه حالی . کی بسلامتی عازم هستین ؟

ویدا گفت...

یه خبری چیزی . منتظر شنیدن خبرهای جدید ازتون هستیم .

ویدا گفت...

چی شد پس ؟ هستین رفتین چیکار میکنین . یه چیزی بنویس ببینیم در چه حالی هستین .دلمون تنگ شده .

Homayoon گفت...

امیدوارم در کشور جدید موفق باشید و سلامت.