۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

آقا ما مهاجرا دلمون از سنگه

آخه چرا وقتی یکی تصمیم به رفتن میگیره هی میاین و تو دلش رو خالی میکنین؟ حالا هی بیاین جلو پدر و مادرم هی بگین :" آخه دلت واسه اینا نمی سوزه که می خوای بذاریشون و بری؟ آخه تو بری اینا چکار کنن؟ پسر که واسه پدر و مادر دلسوزی نمی کنه. اصلا کاملا اشتباه میکنی. هرکی رفته پشیمونه. می دونی اونجا چقدر سرده؟ می دونی بیکاری داره بیداد می کنه؟ بدبخت می شی. ما یکی میشناسیم که رفت و ..."
بابا جان ول کن کوتاه بیا. آقا ما اگه بخوایم روزگار خودمون رو سیاه کنیم باید کیو ببینیم؟ حالا خوبه تا حالا از ترکیه اونورتر نرفتی و این حرفا رو می زنی. بلللهههه. حق با شماست. من دلم واسه پدر مادرم تنگ میشه. خیلی. قبلا هم این تجربه رو داشتم. اما حتما یه برنامه ای دارم. حتما تحقیق کردم....
واله چی بگم از دست این جماعت دایه مهربانتر از مادر...

۵ نظر:

کاناتوپین گفت...

فقط به هدفت فکر کن ومثبت ها را بشنو همین
انرژیت را حالا حالا لازم داری

کاناتوپین گفت...

فقط به هدفت فکر کن ومثبت ها را بشنو همین
انرژیت را حالا حالا لازم داری

Shouka گفت...

سلام
همین کارو میکنم. اما اینجا غرهاشو میزنم. آخه به دلداری شماها نیاز دارم

لاله گفت...

بذارشون سر کار، بگو چرا شما که میدونستید زودتر نگفتید. شما میدونید :)))
شوکا جان این گروه از افراد که تقریبا 90 درصد اطرافیان رو تشکیل میدن یه عده از حسادت این حرفها رو مزنن و یک عده هم از سر نادونی که وقتی فکرش رو بکنی میبینی صحبتهای هیچ کدوم اهمیتی نداره. یک نفر روزهای اخر که ما میومدیم دایه عزیز تر از مادر شد و شروع کرد به راهنمایی کردن و اینکه وای خارج فلان و بهمان و ... خیلی رک بهش گفتم، ببین عزیزم اگه ذره ای از حرفهات برام اهمیت داشت تو این چهار سال در مورد تصمیمم باهات مشورت میکردم.

ناشناس گفت...

از هرچی آدم کاسه داغ تر از آش و زورگو، که می خوان تو رو به توفیق اجباری برسونن و سعادت و خوشبختی تو در زورگویی برای رسیدن به مقصد مورد نظرشون می بینن متنفرم. بدترین ضربات زندگیمو از این جور آدما دیدم و دارم میبینم. به دید من اینها همون هیتلر لعنتی هستند البته ازنوع ضعیف شدش در حد یک خانواده یا فامیل