۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

برای دخترم

دختر گلم، عزیزم این پست رو فقط برای تو می نویسم. می خوام برات از اون روزی بگم که واسه چک کردن اعضای داخلی بدنت رفتیم Healthcare city ، پیش آقای دکتر مهربون که ایرانی بود. ( 15 آپریل 2009) من و تو و آنیتا جون. وقتی رفتم روی تخت دراز کشیدم خودم نمی دونستم از زور دلهره رنگم شده عین گچ. آنیتا سعی می کرد با شوخی کردن اضطراب ازم دور کنه. اول که وارد شدیم به دکتر گفت که پدر بچه اون نیست و دکتر هم کلی خندید. وقتی دکتر دستگاه رو روی شکم من می چرخوند و همزمان توضیح می داد دل و روده من داشت می ریخت بیرون. هر عضوی رو که چک می کرد و می گفت اوکی من انگار بار روی دوشم سبک و سبک تر می شد. آخر سر هم رسید به دست و پاهات و گفت که پاهای کوچولویی داره، باید باله برقصه. یه عکس هم ازت گرفت که البته نیم رخ هست و گفت دماغش خیلی کوچولو وخوشگله و من کلی قربون صدقت رفتم . آخرین حرفی هم که زد این بود: دختره... من از خوشحالی داشتم پس می افتادم. نه اینکه اگه پسر بودی ناراحت می شدم ، نه. قبلش اصلا واسم فرقی نمی کرد. اما تا دکتر گفت دختره انگار این همه چیزی بود که می خواستم. آنیتا قبلا همین رو گفته بود. همش می گفت من احساس می کنم بچت دختره.
خلاصه از مطب اومدیم بیرون و موبایل رو روشن کردم. می دونستم که الان کلی آدم منتظرن ببینن نی نی ما چیه. اولین تلفنی که زنگ خورد بابایی بود. طفلک اون روز خیلی سرش شلوغ بود و نتونست بیاد. وقتی بهش گفتم از خوشحالی گریش گرفته بود. بعدم زود خداحافظی کرد تا به خونشون خبر بده. بعد هم مامان جون زنگ زد و پرسید: دختر بود؟ (من شاخ در نیاوردم) چون قبلا گفته بود خواب دیده که تو یه دختر نازی.
عزیزم نمی دونی همه چقدر خوشحال شدن. الان هم حسابی منتظر اومدنت هستیم. وقتی حساب می کنم که 3 ماه دیگه مونده ... اوووههه. آخه من دلم واسه دیدنت تنگ شده. همونطور که اگه یه روز کم تکون بخوری دلم واسه تکونات و شیطونیات تنگ می شه. البته از همین الان معلومه که چه بلایی هستی. یه لحظه هم آروم نداری. شبا گاهی اونقدر بالا و پایین می پری که مامانو از خواب بیدار می کنی. اما قربونت برم تکون بخور. با این تکونا احساس می کنم داری باهام حرف می زنی...
دخترکم الان باید برم. خیلی کار دارم. اما بازم واست می نویسم. تو هم قول بده سر وقت و سالم بدنیا بیای عزیزم.

هیچ نظری موجود نیست: