۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

کنترل یا تربیت؟

توی چند پست قبل از در مورد تربیت یا کنترل بچه نوشته بودم. یک دوست ناشناس گفته بودن که فکر می کنن کنترل بچه توی ایران راحتتر هست تا مثلا کانادا.
در جواب این دوست عزیز باید بگم به نظر من اصلا کلمه کنترل برای فرزند انسان اصلا کاربرد نداره. یا بهتره بگم از یک سنی به بعد دیگه امکان پذبر نیست. چون بچه من و شما یک انسانه با قدرت انتخاب و تشخیص . اگر بدون تفهیم یک سری مطالب اخلاقی و پذیرفتن آنها از ته قلب، بزور و فقط به خاطر فشار و کنترل والدینش یکسری مسائل رو از سر اجبار قبول کنه و به اونها تن بده، مطمئن باشین به محض از بین رفتن اون فشار و کنترل در اسرع وقت کاری رو میکنه که دلش می خواد و در بسیاری از موارد حتی این کنترل اونو حریصتر هم می کنه. فکر می کنم همه ما قبول داریم که امکان کنترل بصورت دائمی و همه جا وجود نداره و بچه ما باید یک روز وارد اجتماع بشه. داستانی رو که می خوام براتون بگم فقط یک نمونه از مواردی هست که من با چشم خودم و از نزدیک و توی همون جامعه ایران دیدم.

از کلاس اول راهنمایی تا دوم دبیرستان توی مدرسه نمونه درس می خوندم. اون سال، سال اول تاسیس این مدرسه توی شهرستان ما بود به همین دلیل هم امتحان ورودیش مشکل بود و هم بعد از ورود سختگیری ها خیلی شدید چه از نظر درسی و چه از نظر اخلاقی. مدیرای این مدرسه ( راهنمایی و بعد دبیرستان ) از اون خرمذهبی های سرسخت بودن و خون بچه ها رو تو شیشه کرده بودن. در حدی ما زیر ذره بین بودیم که موقع نماز که میشد ناظم محترم به همه کلاسا سرک می کشید و بزور بچه ها رو می برد نماز. بعد هم سر نماز میومد پاهامونو چک می کرد که کی جوراب پوشیده و کی نپوشیده. یا مثلا توی سرویس مدرسه جاسوس داشتن که ببینن کی از دم در خونش چادر می پوشه و کی نمی پوشه. یادمه یدفعه یکی از بچه ها از پنجره اتوبوس با یه پسره چشم و ابرو اومده بود و دو روز بعدش تذکر گرفت. باورتون میشه؟ یک زندان تمام عیار بود.
خلاصه توی همچین زندانی ، من یه دوست داشتم که پدرش شمالی و مادرش ترک و هر دو فرهنگی بودند. دختر خوش قیافه ای بود و بخصوص اون موقع که چشم رنگی و موی بور خیلی خاطرخواه داشت این با چشای سبز و موی بور خوشگل به حساب می اومد. دختر خیلی خنده رویی هم بود و من خیلی دوسش داشتم. پدر و مادرش اما از اون سخت گیرا بودن و این دوست من طفلی اجازه رفت و آمد با هیچ کس رو نداشت. بعد از دو سال که با من دوست بود کم کم خانوادش بهش اجازه دادن منو خونشون دعوت کنه. اما خودش حق نداشت هیچ جا بره مگه با والدینش. من هم هر چند وقت یکبار می رفتم خونشون. توی این رفت و آمدها متوجه شدم که اوضاعش خیلی سخت تر از اونیه که من فکر می کردم. وقتی پدر و مادرش بیرون از خونه بودن حق نداشت حتی تلفن ها رو جواب بده. پدرش مدام کنترل می کرد . اگه زنگ می زد و دوستم جواب می داد یا اگه تلفن خونه اشغال بود دمار از روزگار این بدبخت در می اورد. صبح ها که سوار سرویس مدرسه ( یا همون زندان) می شد گاهی پدرش با ماشین سرویس رو تعقیب می کرد تا یه وقت این وسط راه پیاده نشه. خلاصه که توی خونه هم راحتی نداشت.
... یکی از روزایی که رفته بودم خونشون و پدر و مادرش خونه نبودن دیدم که خیلی استرس داره و هی بالا و پایین میشه. وقتی ازش پرسیدم چه خبره می دونین چی گفت؟ بله خانم با یه پسر دوست شده بود . داشتم از تعجب شاخ در میاوردم. اون موقع دوست پسر یک تابوی واقعی بود و اونم کسی با شرایط این. آخه چطوری؟ واسم تعریف کرد که یکبار که با مادرش میره بیرون یه پسره راه میافته دنبالشون و توی یه فرصت کوچولو به این شماره تلفن میده. اینم در اولین فرصت بش زنگ می زنه و خوب نمی تونسته تلفنی باهاش حرف بزنه. اینه که بعد از چند بار زنگ زدن و صحبت های حداکثر 1 تا 2 دقیقه ای ، چون بیرون هم امکان قرار نبوده به پسره می گه بیاد دم در خونشون تا با هم صحبت کنن. یا ابولفضل من داشتم میمردم از ترس. گفتم اگه پدر و مادرت بیان چی؟ اما دوستم فکر همه جاش رو کرده بود. اونا توی یه مجتمع مربوط به آموزش و پرورش زندگی می کردن که فقط یه در ورودی داشت و از پنجره اتاق دوستم معلوم بود. خوب وظیفه من هم معلوم شد. کشیک پای پنجره.
... به هر حال اونروز گذشت. بعد از یه مدت هم من رفتم یه مدرسه دیگه و تقریبا ارتباطم با این دوستم قطع شد. بخصوص بعد از اینکه پدر و مادرش از دوست پسر داشتنش با خبر شدن و کلا همون یه ذره ارتباطش زو هم قطع کردن. بعدش هم که ما رفتیم تهران. اما دورادور از بچه هایی که می شناختنش ازش خبر می گرفتم. از چند نفر شنیدم که حسابی رفته توی کار دوست پسر. چجوری ؟ من نمی دونم. اما همونی شد که پدر و مادرش می ترسیدن.

فکر می کنین علت چی بود؟ اصلا اونهمه کنترل تاثیری هم داشت؟

هیچ نظری موجود نیست: