۱۳۸۷ اسفند ۱, پنجشنبه

خبر خوب

ساعت چهار و نیمه پنجشنبه ست. طبق معمول شرکت خلوته و نیمی از همکارها به دلیل نصف روز بودن یا جیم شدن توی دفتر نیستن. اما رییس جان من هست پس من هم باید بمونم. همسر جان امروز زود در رفته . الان زنگ زد و گفت داره توی مرکز خرید می چرخه. کاش منم می تونستم برم. یک دفه انگار انرژیم از بین رفت. تقصیر لیموی فسقلیه. البته فکر کنم این هفته دیگه کم کم شده سیب.

از این که بگذریم دیشب یه خبر خیلی خوب شنیدم. نامه درخواست مدارک برای دوست عزیزم مرجان رسید. تقریبا دو سال پیش اقدام کردن. خیلی منتظر بودن . من که خیلی خوشحال شدم. شروع کردم نقشه کشیدن که آی چی میشه کارمون با هم ردیف بشه. البته دوستای دیگه هم دارم که منتظر جواب هستند. براشون دعا می کنم که کارشون زودنر درست بشه.
کاش برادرم اینا هم اقدام می کردن. خیلی بهشون می گم اما یکم تنبلن. البته فکر می کنم به خاطر مشکل زبانشون هم یکمی می ترسن. اما اگه اونها هم بیان به اضافه مامان و بابا دیگه همه چیز عالی میشه. (حالا یمی نیست بگه اول خوت برو بعد) . اما من می دونم که درست می شه. اصلن امکان نداره واقعا یکی یه چیزیو بخواد ، برنامه ریزی هم بکنه و بدست نیاره.
انشالله همه به آرزوهاشون برسن.

۱ نظر:

هستی گفت...

سلام شوکا جان
فکر کنم ما اوضامون خیلی شبیه به همه
ما هم منتظر نامه درخواست مدارکمون هستیم و دعا می کنیم که مشکل عجیب و غریبی پیش نیاد و همه چیز رو روال خوبی پیش بره
برای شما هم دعا می کنم که زودتر نتیجه بگیرید.
خوشحالم که به جمع دوستام اضافه شدی