۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

از گذشته...

خوب از اونجایی شروع می کنم که فکر رفتن از ایران افتاد تو سرم.
دانشجو مترجمی انگلیسی بودم ؛ ترم 4 دانشگاه آزاد اسلامی تهران شمال. با یکی از نزدیکترین دوستام تصمیم گرفتیم بریم. کجا؟؟؟ واقعا مطمئن نبودیم . فقط از ایران بریم. کانادا، استرالیا، ... اون موقع همه می خواستن برن. به هر حال شروع کردیم به پرس و جو. اما خوب می شه گفت زیاد جدی نبودیم. دو تا دختر 21-20 ساله بودیم تصمیمامون از زبون بالاتر نمی رفت . اینکه وقتی دوستم عاشق شد و بی خیال رفتن ، من هم دیگه دنبالشو نگرفتم.
خلاصه گذشت و رسیدیم به ترم آخر. و تب و تاب فوق لیسانس. دوستم دوباره ویر رفتنش گرفته بود آخه هر روز یکی از دوستامون می رفت. اما من دودل بودم. یه جورایی خیلی به خانوادم وابسته بودم. دوست نداشتم برم یه جای دور. بعد از امتحان فوق یه سر رفتم دبی. البته دفعه اولم نبود. فک و فامیل اونحا زیاد داشتیم و رفت وآمدمون زیاد بود. اما اون دفعه همه تشویقم می کردن که برم و بمونم. یکم بالا و پایین کردم ، دیدم هم نزدیکه، هم روبه پیشرفته، هم گرفتم ویزاش آسونه و هم یه عالمه فامیل دارم. واسه همین برگشتم ایران که مدارکمو جمع کنم وبیام که... نتیجه فوق اومد و من قبول شدم.
خلاصه با اصرار پدر و مادرم که حالا فوقو بگیر و برو رفتم و ثبت نام کردم. بماند که چقدر اعصاب گذاشتم تا تموم شد. اونایی که تو ایران درس خوندن می دونن من چی می گم.
تو این مدت اتفاقات مهمی که واسم افتاد:
1-ازدواج کردم
2- تصمیم گرفتم به کانادا برم.
...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

jaleb bud, pas edamash chi shod?! khodemun bayad hads bezanim?! ehtemalan alan dobei hasti