۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

دخترم

نشستم توی آموزشگاه، این ساعت کلاس ندارم. یه دفعه احساس کردم دلم برای آرینا یه دنیا تنگ شده.
باورم نمیشه که چه زود 16 ماه و نیمه شد و خیلی زودتر شد همه زندگی من و باباش. چشم به هم زدیم دندون درآورد. راه افتاد. و حالا داره یواش یواش حرف می زنه. هر روز ده تا کلمه جدید. هر چی می گی تکرار می کنه. روی چیزی که می خواد اصرار می کنه. دخترکم داره بزرگ و بزرگتر می شه. و هر روز یه لذت تازه رو به ما می ده. سعی می کنم این لحظات رو حفظ کنم. کلماتش رو می نویسم. ازش فیلم و عکس میگیرم. اما انگار یه ماهیه لیز. سر می خوره و میره. می دونم که بزودی 16 ساله شدنش رو می بینم. از خدا می خوام که همیشه مادر خوبی براش باشم. که بتونه بهم تکیه کنه. آنقدر خوب باشم که روزی که خواست بره دنبال زندگیش به اندازه کافی محکم باشه. آنقدر بهش محبت بدم که همیشه چه کنارمون و چه دور از ما قلبش پر از عشق باشه.
امیدوارم