۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

مادرم دلتنگه

خیلی از بچه ها از لحظه خداحافظیشون توی وبلاگاشون نوشتن. اما من دوست ندارم حتی بهش فکر کنم. از بس تلخ بود. نمی خوام دوباره یادم بیاد اون غم وحشتناکی که تو نگاش بود . بهش ظلم کردم. آرینا رو اون بزرگ کرد. بچش رو ازش گرفتم . آروم آروم اشک می ریخت و من داشتم هزار پاره می شدم. دلم داشت ریش می شد. اون لحظه شاید تنها زمانی بود که آرزو می کردم یه خواهر داشتم که مادرمو می سپردم دستش. آخه مادر من یه فرشتس. کسی با فرشته ها مگه این کارو می کنه. بهش گفتم خیلی زود میاد پیش ما. اما تا مدارکش رو جمع و جور کرد طول کشید . براش پروندش رو بازکردم. اما احتمال اینکه بهش ویزا بدن کمه. تازه اگه بدن حداقل 2 ماه دیگه س. اما مادرم دلتنگه. نمیگه...هیچوقت نگفته که سد راه ما نباشه...اما صداش سنگینه...مثل آدمی که داره خوابش میبره...دلم داره ریش میشه...مادرم با ارزشترین چیز تو دنیاست برام...چرا گذاشتمش و اومدم...دختر خوبی نبودم...اینروزا همه فکرم پیش اونه...آرینا هم دلتنگه مامانه...هرجا میره به همه میگه دلم واسه مامان جونم خیلی تنگ شده...گریه می کنه...بهانه شو می گیره...نمی دونم چیکار کنم...باید قوی باشم...اما انگار یه چیزی چنگ انداخته تو گلوم...نمی خوام ناشکری کنم. همه چیز اینجا خوبه اما من نگران تنهایی مامان هستم. خدایا فکر کنم فقط تو می دونی که الان توی دلم چی می گذره...کاش می دونستم که مامان خوشحاله...حاضر بودم هر کاری بکنم که بتونه اینجا باشه..