۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

فقط اومدم بگم خدایا شکرت. اینو می خوام اینجا ثبت کنم تا یادم بمونه تو چه موقعیتهای سختی و تو اوج نا امیدی چطور کمکم کردی. از فراموش کاری خودم تعجب می کنم. آخه خدا کی منو تنها گذاشته ؟ واسه چی نگران می شم؟ وقتی کسی هوامو داره که حواسش به همه چیز هست...
خدا جونم ازت ممنونم . وقتی با کمک تو کارا درست می شه دیگه برای آینده شک نمی کنم. چون تو می دونی چی واسه من بهتره و همونو واسن می خوای.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

دوستان با اجازه یکم قالب وبلاگ رو تغییر دادم. فکر کنم خوندن مطالب با فونت سیاه راحتتره. و چشمو کمتر خسته می کنه.

کنترل یا تربیت؟

توی چند پست قبل از در مورد تربیت یا کنترل بچه نوشته بودم. یک دوست ناشناس گفته بودن که فکر می کنن کنترل بچه توی ایران راحتتر هست تا مثلا کانادا.
در جواب این دوست عزیز باید بگم به نظر من اصلا کلمه کنترل برای فرزند انسان اصلا کاربرد نداره. یا بهتره بگم از یک سنی به بعد دیگه امکان پذبر نیست. چون بچه من و شما یک انسانه با قدرت انتخاب و تشخیص . اگر بدون تفهیم یک سری مطالب اخلاقی و پذیرفتن آنها از ته قلب، بزور و فقط به خاطر فشار و کنترل والدینش یکسری مسائل رو از سر اجبار قبول کنه و به اونها تن بده، مطمئن باشین به محض از بین رفتن اون فشار و کنترل در اسرع وقت کاری رو میکنه که دلش می خواد و در بسیاری از موارد حتی این کنترل اونو حریصتر هم می کنه. فکر می کنم همه ما قبول داریم که امکان کنترل بصورت دائمی و همه جا وجود نداره و بچه ما باید یک روز وارد اجتماع بشه. داستانی رو که می خوام براتون بگم فقط یک نمونه از مواردی هست که من با چشم خودم و از نزدیک و توی همون جامعه ایران دیدم.

از کلاس اول راهنمایی تا دوم دبیرستان توی مدرسه نمونه درس می خوندم. اون سال، سال اول تاسیس این مدرسه توی شهرستان ما بود به همین دلیل هم امتحان ورودیش مشکل بود و هم بعد از ورود سختگیری ها خیلی شدید چه از نظر درسی و چه از نظر اخلاقی. مدیرای این مدرسه ( راهنمایی و بعد دبیرستان ) از اون خرمذهبی های سرسخت بودن و خون بچه ها رو تو شیشه کرده بودن. در حدی ما زیر ذره بین بودیم که موقع نماز که میشد ناظم محترم به همه کلاسا سرک می کشید و بزور بچه ها رو می برد نماز. بعد هم سر نماز میومد پاهامونو چک می کرد که کی جوراب پوشیده و کی نپوشیده. یا مثلا توی سرویس مدرسه جاسوس داشتن که ببینن کی از دم در خونش چادر می پوشه و کی نمی پوشه. یادمه یدفعه یکی از بچه ها از پنجره اتوبوس با یه پسره چشم و ابرو اومده بود و دو روز بعدش تذکر گرفت. باورتون میشه؟ یک زندان تمام عیار بود.
خلاصه توی همچین زندانی ، من یه دوست داشتم که پدرش شمالی و مادرش ترک و هر دو فرهنگی بودند. دختر خوش قیافه ای بود و بخصوص اون موقع که چشم رنگی و موی بور خیلی خاطرخواه داشت این با چشای سبز و موی بور خوشگل به حساب می اومد. دختر خیلی خنده رویی هم بود و من خیلی دوسش داشتم. پدر و مادرش اما از اون سخت گیرا بودن و این دوست من طفلی اجازه رفت و آمد با هیچ کس رو نداشت. بعد از دو سال که با من دوست بود کم کم خانوادش بهش اجازه دادن منو خونشون دعوت کنه. اما خودش حق نداشت هیچ جا بره مگه با والدینش. من هم هر چند وقت یکبار می رفتم خونشون. توی این رفت و آمدها متوجه شدم که اوضاعش خیلی سخت تر از اونیه که من فکر می کردم. وقتی پدر و مادرش بیرون از خونه بودن حق نداشت حتی تلفن ها رو جواب بده. پدرش مدام کنترل می کرد . اگه زنگ می زد و دوستم جواب می داد یا اگه تلفن خونه اشغال بود دمار از روزگار این بدبخت در می اورد. صبح ها که سوار سرویس مدرسه ( یا همون زندان) می شد گاهی پدرش با ماشین سرویس رو تعقیب می کرد تا یه وقت این وسط راه پیاده نشه. خلاصه که توی خونه هم راحتی نداشت.
... یکی از روزایی که رفته بودم خونشون و پدر و مادرش خونه نبودن دیدم که خیلی استرس داره و هی بالا و پایین میشه. وقتی ازش پرسیدم چه خبره می دونین چی گفت؟ بله خانم با یه پسر دوست شده بود . داشتم از تعجب شاخ در میاوردم. اون موقع دوست پسر یک تابوی واقعی بود و اونم کسی با شرایط این. آخه چطوری؟ واسم تعریف کرد که یکبار که با مادرش میره بیرون یه پسره راه میافته دنبالشون و توی یه فرصت کوچولو به این شماره تلفن میده. اینم در اولین فرصت بش زنگ می زنه و خوب نمی تونسته تلفنی باهاش حرف بزنه. اینه که بعد از چند بار زنگ زدن و صحبت های حداکثر 1 تا 2 دقیقه ای ، چون بیرون هم امکان قرار نبوده به پسره می گه بیاد دم در خونشون تا با هم صحبت کنن. یا ابولفضل من داشتم میمردم از ترس. گفتم اگه پدر و مادرت بیان چی؟ اما دوستم فکر همه جاش رو کرده بود. اونا توی یه مجتمع مربوط به آموزش و پرورش زندگی می کردن که فقط یه در ورودی داشت و از پنجره اتاق دوستم معلوم بود. خوب وظیفه من هم معلوم شد. کشیک پای پنجره.
... به هر حال اونروز گذشت. بعد از یه مدت هم من رفتم یه مدرسه دیگه و تقریبا ارتباطم با این دوستم قطع شد. بخصوص بعد از اینکه پدر و مادرش از دوست پسر داشتنش با خبر شدن و کلا همون یه ذره ارتباطش زو هم قطع کردن. بعدش هم که ما رفتیم تهران. اما دورادور از بچه هایی که می شناختنش ازش خبر می گرفتم. از چند نفر شنیدم که حسابی رفته توی کار دوست پسر. چجوری ؟ من نمی دونم. اما همونی شد که پدر و مادرش می ترسیدن.

فکر می کنین علت چی بود؟ اصلا اونهمه کنترل تاثیری هم داشت؟

آخرین اخبار

- به سلامتی تقریبا همه مدارک ترجمه شد و توی 2 الی 3 روز آینده بدستم می رسه. می مونه ریز نمرات که باید بدم اینجا همون آقای مترجم که گفتم ترجمه بکنه.
- نتیجه امتحان آیلتس هم همین شنبه معلوم میشه.
- برای نامه بانک هم باید تا آخر ماه آوریل صبر کنم یعنی 5شنبه. شنبه میرم درخواست می دم و احتمالا تا روز سه شنبه نامه آماده میشه.
نمی دونم بعد از فرستادن مدارک تا چند وقت باید منتظر جواب بمونم. اما امیدوارم همونطوری که تا حالا بوده، همه چیز توی بهترین زمان اتفاق بیافته.
-----------------------------------------------------------------------------------
- دخترمون هم خیلی خوبه. البته شیطونه ، دیشب تا صبح داشت توی شکم من می دوید و نذاشت بخوابم. واسه همین هم امروز یکم کسلم . یعنی کلا به خاطر کم شدن کار و اینکه مجبورم از ساعت 9 تا 6 بعد از ظهر اینجا بشینم خیلی خسته می شم. اما باز هم خدا رو شکر که توی این وضعیت بحرانی هنوز هم کارمون رو داریم.
- این شنبه واسه آزمایش قند خون باید برم بیمارستان. شنیدم یکمی طول می کشه...پوف

خبر دیگه ای نیست فعلا. تا بعد

۱۳۸۸ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

این هم یک خبر خوب برای متقاضیان مهاجرت به کانادا

ایرانتو:

میزان پذیرش مهاجر در سال 2009 کمتر نخواهد شد
2009/04/23
ایرانتو: در پی برگزاری جلسه مشترک بین وزیر مهاجرت، شهروندی و چند فرهنگی با همتایان محلی خود در ایالت های کانادا، که در اواخر ماه مارس گذشته انجام شد، جیسون کنی تأکید کرد، میزان پذیرش مهاجر برای سال 2009 ، در همان رقم 250،000 نفر باقی خواهد ماند.بحران اقتصادی اخیر و افزایش بیکاری در کانادا و آمریکا، این نگرانی را بوجود آورده بود که شاید، برای تازه واردین، فرصت شغلی مناسب در کانادا وجود نداشته باشد، و به همین دلیل شاهد تغییر در سیایت های پذیرشی باشیم.اما جیسون کنی گفت:" ما نمی خواهیم مردم به کانادا بیایند و با بیکاری مواجه شوند، به همین دلیل باید درباره ایجاد تغییر در سیستم بازار کار حساس تر باشیم و اگر نیاز به اصلاح اساسی باشد، باید اینکار را بکنیم.وی افزود، میزان احتیاج کانادا به نیروی کار متخصص ، همچنان به شکل سابق ، پا برجاست و می توان گفت ، ما برای یک دوره طولانی با کمبود نیرو مواجه خواهیم بود و دولت مایل نیست فتیله پذیرش مهاجر را پایی بکشد تا بعدا مجبور شود به سرعت خلاء موجود را پر کند.کنی همچنین با اشاره به تصمیم ایالت های بریتیش کلمبیا و آلبرتا، نسبت به پذیرش 600،000 نیروی جدید طی 5 سال آینده گفت:" نیرو های موجود در آن استان ها در حال بازنشستگی هستند، و آنان برای توسعه اقتصادی خود، به افراد بیشتری نیاز خواهند داشت.

اندر احوالات بدجنسی من


همین الان یک بدجنسی کردم به چه بزرگی و دارم حال می کنم. قضیه مربوط به محل کارم میشه. توی این شرکتی که من کار می کنم 5-6 نفر هندی هم هستند. البته خدا رو شکر صاحب شرکت ایرانیه. جا برای تاسف خوردن از وضعیت اینجا بسیار زیاده اما من امروز فقط به یه موردش اشاره می کنم .

خوب داشتم می گفتم. این خانمها و آقایون هندی شرکت ما، بسیار کارنادان و نالایق هستند و در عین حال بی نظم و شلخته. (به ذات خراب و بدجنسیشون کاری ندارم). بخصوص حسابدار شرکت که بین این هندیها آدم خوبیه اما شلختگی و بی نظمیش واقعا عجیب غریبه. فکر می کنم حسابداری باید یکی از منظم ترین بخش های یک شرکت باشه. اما وارد اتاق حسابداری ما که بشین اولین چیزی که توجهتون رو جلب می کنه تپه های از کاغذه، از قبض گرفته تا ال سی ، صورتحساب، گزارش و همه هم قاطی پاتی. کافیه شما از حسابدار عزیز سراغ یک سندی رو بگیرین که مثلا هفته پیش بهش دادین. فکر می کنین ایشون میره سراغ بایگانیش؟ نخیر. ایشون شیرجه می زنه توی اون تپه های کاغذ و شروع می کنه به گشتن که البته اکثر وقتها نتیجه ای نداره.
خلاصه ، چند وقت پیش این آقای حسابدار یک سری کاغذ آورد ( که بعدا فهمیدم مال رییس امور مالی بوده ) و با کلی عذرخواهی و تشکر از من خواست که چون سرش شلوغه براش اسکن کنم. من هم چون کاری نداشتم قبول کردم. اما از اونجایی که به هندی نمی شه رو داد این قضیه هی تکرار شد و تکرار شد تا جایی که فهمیدم وقتی خودش هم بیکاره باز هم اینکارو می کنه. یکی دوبار بهش گفتم چرا از اسکنر توی اتاق آی تی استفاده نمی کنه. که رفت و خودش این کارو انجام داد. اما اخبرا یاد گرفته که بگه اون اسکنر خراب شده. تا همین الان که دوباره با دو تا نامه اومد و خواست براش اسکن کنم. من هم با کمال بدجنسی گفتم که خیلی کار دارم و نمی تونم. در حالیکه اصلا کاری نداشتم. آخه باید بفهمه که من منشی خصوصیش نیستم و قرار نیست این کارهای خورد و ریز رو برای اون انجام بدم. البته من اصلا آدمی نیستم که بگم چون این کار کار من نیست انجامش نمی دم. اما این یکی دیگه داشت میشد وظیفه و اصولا هندی ها قدرت درک این مساله رو ندارن که داری بهشون لطف می کنی. حالا اگه فقط من اسکنر داشتم یه چیزی اما توی این دفتر پره از اسکنر و پرینتر و ... و این آقا می تونه خیلی راحت یک اسکنر واسه اتاق حسابداری بخره اما از بس تنبل و از زیر کار دررو هست اینکار رو نمی کنه.
خلاصه الان هم من در کمال بدجنسی خودم رو مشغول نشون دادم و دارم وبلاگم رو آپ می کنم و قند توی دلم آب می شه

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

برای مهاجرت ، دختر یا پسر

چند روز پیش همراه یکی از دوستان (مرد) رفته بودیم بیرون و توی یک کافی شاپ مشغول صحبت بودیم. از این در و اوندر گفتیم تا صحبت رسید به جنسیت بچه ما. و ما با خوشحالی اعلام کردیم که بچه دختره. اما برخلاف انتظار ما این دوست عزیز کمی حالت ناراحتی توی صورتش پیدا شد و چون آدم بسیار رک و ساده ای هست گفت: دختر خوب نیست ، پسر بهتره. مخصوصا برای شما که می خواین مهاجرت کنین و برین کانادا. ما رو می گی ، دهنمون از تعجب بازمو نده بود. اول فکر کردیم داره شوخی می کنه. اما دیدم نه بابا قضیه خیلی هم جدی هست. ازش پرسیدیم دلیلش واسه این حرف چیه؟ می تونین حدس بزنین چی گفت؟
- آخه دختر کنترلش توی کانادا سخته...
.
.
.
این هم طرز فکر ما ایرانی ها. من کلا با این کلمه کنترل برای بچه ها مشکل دارم. دلیلش رو هم در پست بعدی می گم. اما اگه منظور تربیت درست بچه هست، مگه دیگه دختر و پسر داره؟ یعنی دختر باید تربیت بشه و پسر همینجوری واسه خودش بار بیاد؟
متاسفانه، بخصوص اینجا توی امارات، من ایرانی های زیادی رو می بینم، که شاید تحت تاثیر فرهنگ عربها، هنوز همون طرز فکر 200 سال پیش رو دارن و فکر می کنن که دختر رو باید لای زرورق و کاملا آفتاب مهتاب ندیده ، بزرگ کنن و بعد احتمالا تحویل شوهر بدن. و بالعکس پسر آزاده هر کاری می خواد بکنه چون پسره دیگه. البته من اصلا مخالف تربیت صحیح نیستم و قبول دارم که باید یک سری ارزش ها برای بچه تعریف بشه، اما نه تحمیل. و در ضمن به نظر من ، وقتی یک نفر تصمیم می گیره مهاجرت کنه باید به همه جنبه های اون فکر کنه. نمی شه که بریم کانادا و بچمون رو با محدودیتهای ایران بزرگ کنیم. تازه توی همون ایرانشم به عینه دیدم که وقتی فشار و محدودیت روی بچه زیاده ، یجا اثرش رو نشون میده. و گاهی وقتها اثرات غیرقابل جبرانی داره.

نظر شما چیه؟
از همتون ممنون که توجه نشون دادین و اسمهایی به این قشنگی پیشنهاد دادین. اما حالا دیگه انتخاب سختتر شد (شوخی). می دونین خیلی احساس خوبیه که آدم می بینه این همه دوست داره. حتی وقتی نمی بیندشون هستن و اینقدر مهربونن که وقت می زارن و به خواسته تو جواب می دن. باز هم ممنونم

۱۳۸۸ فروردین ۳۱, دوشنبه

نظرخواهی

سلام

از وقتی جنسیت نی نی جان ما معلوم شده، همش داریم به یه اسم خوب فکر می کنیم. یه اسم که هم در فارسی و هم در زبونای دیگه تلفظش راحت باشه. و در فارسی و حداقل انگلیسی معنی بدی نداشته باشه. و صد البته اداره ثبت احوال عزیز مرحمت فرموده و اجازه بدن اسم بچمون رو خودمون انتخاب کنیم. واسه همین از همه دوستان عزیز خواهش می کنم لطف کنن و به ما در انتخاب این اسم کمک کنن.

* در ضمن این مساله که اداره ثبت احوال اجازه نمی ده هر اسمی رو روی بچت بذاری هم خودش کلی حرف داره ها. یکی از بستگان ما می خواست اسم دخترش رو بذاره میناز. اما چون کلمه می در اون بکار رفته بود بهش اجازه ندادن. آخه مگه شما نمی دونین شراب خیلی چیز بدیه. و چون پدر و مادر بچه به اندازه کافی شعور نداشتن که چی بده و چی خوب، اداره ثبت احوال زحمت کشیدن و راهنماییشون کردن. اونم راهنمایی از نوع اجباری. مثل عملکرد ستادهای امر به معروف و نهی از منکر. اینم خودش یه مدلشه دیگه... خدایا به همه مردم ایران صبر عطا بفرما
سلام به همه دوستانی که اینجا واسه من کامنت گذاشتن. و تشکر خاص از آقای فرهاد که منو متوجه مشکل توی وبلاگ کردن. فکر کنم حالا دیگه نظر همه منتشر میشه و مشکل حل شده. می بخشید که با تاخیر بوده.

۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه

IELTS

خوب برای بار دوم امتحان آیلتس رو دادم. نمی دونم به خاطر تجربه قبلی بود که اینقدر خیالم راحت بود یا به خاطر تغببرات هورمونی ناشی از حاملگی. به نظر خودم توی این دو سال هیچ اطلاعات خاصی به دانش انگلیسیم اضافه نشده چون تدریس نکردم و مطالعه خاصی هم به جز رمان و گاهی روزنامه نداشتم. اما به هر حال به نظرم از دفعه قبل آسونتر بود. البته خوب باید منتظر نتیجه موند و دید واقعا چیکار کردم. واسم جالب بود که توی بخش اسپیکینگ آقایی ممتحن با اینکه استرالیایی بود لهجش برام کاملا قابل فهم و راحت بود، در حالیکه توی ایران آقای ممتحن ایرانی بود اما من باید حسابی گوش می دادم که بفهمم چی میگه! البته نمره اون دفعه اسپیکینگم هشت شد . ببینم ایندفعه چند می شه.

۱۳۸۸ فروردین ۲۴, دوشنبه

من برگشتم

سلام من برگشتم.
چه خبر؟ چون عجله دارم سریع می گم و می رم.
- عدم سو پیشینه رو گرفتیم. توی ایران هنوز مثل صد سال پیش همه دست و بال آدم رو سیاه می کنند واسه انگشت نگاری. اما خدا رو شکر تموم شد.
- ریز نمرات رو از دانشگاه گرفتیم که البته مثل همیشه در کمال همکاری پژوهش حاضر به مهر زدن نشد و گفت باید بره معاونت و ... . به همین دلیل هم دارالترجمه مدارک رو برا ترجمه قبول نکرد. هر چی هم ما گفتیم بابا ما مهر وزارت خارجه رو لازم نداریم نپذیرفتن و زیر بار نرفتن. حالا باید بدیم یک آقای مترجمی که مورد تایید وزارت امور خارجه کانادا هست و بابت هر صفحه خدا تومان ازمون می گیره ترجمه کنه. عیب نداره . تصمیم گرفتم هیچ استرسی به خودم وارد نکنم.
- از ایران بگم: بی نظمی تا دلت بخواد. رانندگی ها افتضاح . راستی مردم چرا دیگه مهربون نیستند؟ چرا اصلا به هم احترام نمی زارن؟ ...
- جمعه و شنبه امتحان آیلتس دارم. باید یکم بخونم. می بینید چقدر درسخون هستم...

فعلا همین. تا برگردم و خبرهای بعدی رو بدم.